کد مطلب:286668 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:173

دستگیری امام زمان از مرحوم شیخ محمد کوفی
مرحوم آیت اللَّه شیخ مرتضی حائری نوشته است: در سفری كه به عتبات رفته بودم، در مدرسه صدر، شیخ محمد كوفی را دیدم. داستان تشرّف ایشان را از خود او به این شرح شنیدم:

با پدرم به مكه معظمه مشرّف شدم. فقط یك شتر داشتیم كه پدرم سوار بود و من پیاده ملازم و مواظب او بودم. در مراجعت به سماوه رسیدیم. قاطری را از شخصی سنّی مذهب، از اشخاصی كه شغل شان جنازه كشی بین سماوه و نجف بود، كرایه كردم.

در اثر بارندگی شدید، جادّه باتلاقی گشته بود. شتر به كندی راه می رفت و گاهی می خوابید، به زحمت او را بلند می كردیم. پدرم سوار قاطر و من سوار شتر بودم. در اثر گِل و باتلاق شتر همیشه عقب می افتاد. در این میان با خشونت و درشتگویی مكاری سنّی هم مبتلا بودیم؛ تا اینكه رسیدیم به جایی كه گِل زیاد بود؛ شتر خوابید و دیگر هر چه كردیم برنخاست. در اثر بلند كردن شتر لباسهایم گِل آلود شده بود. ناچار مكاری توقف كرد تا لباسهایم را درآورم و بشویم. برای برهنه شدن و شستن لباس، من كمی فاصله گرفتم، فوق العاده مضطرب و حیران بودم كه عاقبت كار به كجا می رسد و آن وادی از حیث قطاع الطریق هم خطرناك بود.

ناچار به ولی عصر - ارواحنا فداه - متوسّل شدم، ناگاه شخصی نزدیك آمد كه به سیّد مهدی پسر سید حسین كربلائی شباهت داشت، عرض كردم: اسم تو چیست؟

فرمود: سیّد مهدی.

عرض كردم: ابن سید حسین؟

فرمود: لا، ابن سیّد حسن.

عرض كردم: از كجا می آیی؟

فرمود: از خُضَیّر (چون مقامی در این بیابان به نام مقام خضرعلیه السلام بود) من خیال كردم از آنجا آمده است.

فرمود: چرا اینجا توقف كرده ای؟

شرح حال را دادم.

ایشان نزد شتر تشریف برد، دیدم با شتر صحبت می كند و دست روی سر او گذارد. شتر برخاست، آن حضرت با انگشت سبابه به پیشانی شتر به طرف راست و چپ (مارپیچ) ترسیم نمود. بعد نزد من تشریف آورد و فرمود: دیگر چه كار داری؟

عرض كردم: كار دارم، ولی فعلاً من با این اضطراب نمی توانم بیان كنم، جایی را معیّن بفرمائید تا با حواسی جمع مشرف شده عرض كنم.

فرمود: مسجد سهله، و یك دفعه از نظرم غائب شد.

نزد پدرم آمدم گفتم: این شخص كه با من صحبت می كرد كدام طرف رفت؟

گفت: احدی اینجا نیامد.

ملاحظه كردم، تا چشم كار می كرد بیابان پیدا بود و احدی نبود، گفتم: سوار شوید برویم.

گفتند: شتر را چه می كنی؟

گفتم: شتر با من است، آنها سوار شدند. من هم سوار شدم. شتر جلو افتاد و قضیه بر عكس شد.

ناگهان به نهر بزرگی رسیدیم، شتر به آب زد و به طرف چپ و راست همان طوری كه هدایت شده بود می رفت؛ مكاری هم جرئت كرد آمد تا از نهر خارج شدیم. مردمِ آن طرف آب هم تعجب كردند كه ما چطور از این نهر عبور كردیم. با همان شتر آمدیم تا اینكه در چند فرسخی نجف باز شتر خوابید؛ سرم را نزدیك گوش شتر بردم و گفتم: تو مأمور هستی ما را به كوفه برسانی. شتر برخاست و راه را ادامه داد تا در كوفه زانو به زمین زد. من نه او را فروختم و نه كشتم، بلكه به حال خود گذاشتم، روزها برای چرا به بیابان كوفه می رفت و شبها در خانه می خوابید، و پس از چندی مُرد.

سپس از ایشان سئوال كردم آیا در مسجد سهله خدمت آن بزرگوار رسیدی؟ فرمود: بلی ولی به گفتن آن [1] مجاز نیستم.

نگارنده گوید: نسبت به داستان شیخ محمّد كوفی، به خاطر كثرت ناقلین آن -چون مرحوم آیت اللَّه حائری و آیت اللَّه وحید خراسانی كه بدون واسطه و نقل بعضی دیگر از علما و صالحان با واسطه- یقین پیدا كرده ام و برای حفظ تواتر، این داستان و بعضی از قضایای دیگر را كه متواتر است، در این نوشتار درج كردم.


[1] نقل از خاطرات و سرّ دلبران، ص 272با تلخيص وتغيير بعضي عبارات.